فروشگاه محصولات مجازی تک
مهاجرت پزشکان..................... نا مطمئن از پله ها بالا میروم،زنگ را میفشارم،در باز میشود،وارد سالنی میشوم،حدود بیست نفر در سالن منتظرند،برای مشاوره با آقای.....دارای موفقترین شرکت مهاجرتی پزشکان.....روصندلی مینشینم،ماسکم را روی بینی ام محکمتر میکنم و منتظران را برانداز میکنم.شاید بین ۳۵ تا ۵۰ سال باشند،ماسکها صورتشان را پوشانده ولی در سپیدی موها و چین و چروک پیشانیشان،سالهای آشنایی که در کتابخانه و کشیک و طرح و.....سپری کرده اند را میخوانم.یکی یکی داخل اتاق میشوند و من نظاره گر گامهای نامطمئن تک تکشان....انگار هر کدام پشت آن ماسک اجباری،یک داستان بلند را پنهان کرده اند.نوبت به من رسید،داخل میشوم....بعد از سخنان مقدماتی...آقای....پرسید .خانم دکتر کدوم کشور رو مدنظر دارید...سوئد،نروژ،آلمان،کانادا،.....پاسخ می دهم...فرقی نمیکند،هر کدام زودتر به نتیجه برسد....فقط میخواهم بروم..‌او حرف میزند و من تنها به حرف خودم فکر میکنم....فقط میخواهم بروم..........جلسه مشاوره تمام شد.بی برنامه و بی هدفترو نامطمئنتر از قبل خارج میشوم...‌.یعنی میتوانم از صفر شروع کنم؟یعنی  در این سن زبان جدیو یاد میگیرم؟....خودم را دلداری میدهم که ار بسیاری دیگر جوانترم.پاهایم مرا از پله ها پایین می آورند...نمیدانم به گذشته فکر کنم یا آینده....فقط میدانم که از حال فراری ام.به خانه رسیدم،روی کاناپه افتادم و در فکر چهره پزشکانی  که دیدم،،،،میانسالانی با آرزوهای بلند.یکی میگفت به خاطر بچه هایم میروم،یکی میگفت مریضی دارم که شکایت کرده و مرتب تهدیدم میکند..‌.یکی میگفت ....و هر کس چیزی میگفت....اما من هیچ نمیگفتم.من هنوز نمیدانم چرا میخواهم بروم.من همیشه عاشق این خاک بودم و عاشق بستگانم ....من از کمک به هموطنانم لذت میبردم  و با تمام وجود کارکردن برایشان را دوست داشتم..‌..و هزار دلیل برای ماندن داشتم.....اما اکنون فقط میخواهم بروم.....شاید برای آرزوهایم....یعنی در کشوری دیگر منتظر من میانسالند؟؟؟آیا قرار است معجزه ای اتفاق بیفتد؟با خودم فکر میکنم چند سال طول میکشد که بتوانم وارد سیستم پزشکی کشور دیگی شوم؟وچند سال مفید میتوانم کار کنم؟؟؟....سالمندی ولی در آن کشورها اوضاع خوبی دارد...ناگهان اشک از چشمانم فرو میریزد....آری ..ما ....داریم فرار میکنیم....مقصدی نمیشناسیم....فقط میخواهیم...دور شویم...دوووووور......از خاطرات جوانیمان....آنگاه که کارنامه کنکور را با قهقهه شادی به خانه آوردیم......بعد از آن چنان شادیی را به یادنمی آورم......چه شیرین بود....من آن روز به خانه آمدم و مغرور و شاد که ۴ درس را ۱۰۰ زده بودم....دورقمی شده بودم و آنروز تمام افسوسم این بود که اگر چند تست صحیح بیشتر زده بودم ،رتبه یک رقمی میشدم....البته این فکر چیزی از شادی ام کم نمیکرد....رتبه ۳۷ برایم رویابود....تمام تلاشم نتیجه داده بود و به گمانم تمام درهای موفقیت به رویم گشوده شده بود..............افسوس.....میخواهم دور شوم ...ما همگی میخواهیم دور شویم،از خیابانهایی که نرم نرم آرزوهایمان را در آن خاک کردیم،میخواهیم  دور شویم از جایی که دریافتیم همه دویدنهایمان در آن  برای "هیچ"بود.......ما به خاطر کودکانمان نمیرویم،....ما آنها را بهانه میکنیم...و گرنه مهاجرت یک میانسال چه توجیهی دارد؟!خودمان هم گاهی به عقل خودمان شک میکنیم....ما فقط میخواهیم دورشویم از خاکی ،که دیگر امیدی در آن نمیبینیم.‌...خسته ام....خسته...به پدر و مادرم چه بگویم که هنوز حلاوت شادی کنکور من را فراموش نکرده اند،به دوستانم،مطبی که همه دلخوشی ام بود را چطور تعطیل کنم، ‌چطور آخرین عملم رو انجام دهم ....چقدر دلم برای اتاق عمل تنگ میشود......هرشب خواب میبینم که دوباره کنکور داده ام،و موقع انتخاب رشته یادم می آید که ۲۰ سال قبل کنکور داده ام و پزشکی دانشگاه تهران قبول شده ام.....حالا چه رشته ای انتخاب کنم!؟.....و این کابوس....هر شب...هرشب ...دست از سرم برنمیدارد.......دلم میخواهد دوباره متولد بشوم....شاید در جایی دیگر.....ولی مگر میشود....پایم خسته است...خسته............به تک تک مراجعین مرکز مهاجرتی فکر میکنم....با موهای جوگندمی و نگاههای نگران،،،چند نفرشان در این جنگ نابرابر مهاجرت موفق میشوند؟!بعضی متخصص و بعضی فوق تخصص بودند،،،در کشورهای دیگر چه میشوند؟؟؟!بغض گلویم را میفشارد....ما نمیخواهیم قبول کنیم که نیروی جوانیمان به پایان رسیده،ما نمیخواهیم قبول کنیم که نوبتمان را از دست داده ایم .....و آرزوهایمان بر باد رفته است.....با رفتنمان چیزی درست نمیشود...."ماتنها گورهایمان را به خاکی دیگر میبریم".................................دکتر نسیم صدری زاده،متخصص زنان ،مرداد ۱۴۰۰