آدرس فروشگاه کتابهای موفقیت و ثروت IDPay.ir/ketab1401/file

محمود معظمی از خجالتی بودن خود و راهکارهای برون رفت از آن سخن می گوید.

 

محمود معظمی می گوید/  یکی از مهارت‌هایی که ما باید در زندگی تمرین کنیم، یاد بگیریم و حتی در سطح پیشرفته، در مدارس آن را به عنوان درس تدریس کنیم، «فنِ بیان و رفعِ خجولی» است.
شاید یکی از بزرگترین معضلاتِ روحی و روانی در ایران، ریشه در خجولی داشته باشد. بیش از آن‌چه که فکر کنیم، از خجولی رنج می‌بریم.
همه‌ی ما به نوعی خجولیم. یکی در برخورد با همسرش خجول است، دیگری در برخورد با فرزندش، یکی در برخورد با کارمندش، دیگری در پرداخت پول، یکی در حرف‌زدن، دیگری در ارتباط با جنسِ مخالف و...

و این موضوع به اندازه‌ای وسیع و گسترده است که شاید متوجه‌ی وجودِ خزنده‌ی آن نباشیم که در تمام شئوناتِ زندگیِ ما، اثراتِ منفیِ خود را نشان می‌دهد.
برای نمونه:
یکی از اثرات خجولی، تعارفات است. اگر دوست داشتهباشیم در مهمانی، میوه‌ای یا چیز دیگری را برداریم، جلوی خودمان را می‌گیریم.

خجولی چیست؟ و چرا در زندگی ما بسیار تأثیرگذار است؟

نامه‌ای داشتم از یک دخترخانمِ بسیار محترم، تحصیل‌کرده و باشخصیت. شروعِ نامه‌اش این‌گونه بود:
«اگر فقط می‌توانستم بگویم نه! من جای دیگری بودم. زندگی‌ام جورِ دیگری بود. خیلی بهتر از این بود و...» .

نمی‌تواند «نه» بگوید. چرا؟
چون خجالت می‌کشد. از عزیزترین‌هایش (پدر و مادر، برادر و همسر و معلمش) خجالت می‌کشد.

و از آنجا که انسان چاره‌جو است، وقتی خجالت گریبانش را می‌گیرد، به جای این‌که درد آن را حس کند، شروع به یافتنِ راه‌های جبرانی می‌کند. می‌گوید «ارزشش را نداشت و من ولش کردم».
خود را توجیه می‌کند! در حالی که رنج می‌برد.

در گذشته شعری رواج داشته است:

هر که چون چرخ، مدارش کجی و خونریزی است
خلقِ عالم همه گویند که جوهر دارد

چرا چنین باوری باید در میان گروهی از انسان‌ها رایج باشد؟!
چرا باید فکر کنیم کسی که گستاخ است و زورگویی می‌کند، شخص ایده‌آلی است؟!
چون ما فکرمی‌کنیم مخالفِ خجولی، پررویی و گستاخی است.

دیگران ممکن است بگویند: خوش به حال او، اصلا خجالت نمی‌کشد. در حالی که این‌طور نیست. مقابلِ خجولی، اعتمادبه‌نفس است.
پررویی و گستاخی بیش از حد هم نوعی خجولی است.
به عبارت دیگر:
حسرتِ آدم‌های پررو را نخورید. آدم‌های پررو هم خجول‌اند.

بطور کلی ما انسان‌ها در برخورد با مسائلمان به دو گونه عمل می‌کنیم:
نوع اول -  برخی انفعالی عمل می‌کنند؛ مثل حلزون که اگر به او دست بزنید، می‌رود داخلِ لاکش، بیرون نمی‌آید تا مدتی بگذرد. اینخجولی است. یعنی در خود توانایی ابراز وجود را نمی‌بیند. خودش را کوچک نگه می‌دارد که کمتر با دیگران ارتباط داشته باشد.
نوعِ دوم - پنهان‌کردن عدم اعتمادبه‌نفس (که ریشه‌ی خجولی است) این است که شخصِ خجول، پررو می‌شود تا خجولی خود را پنهان کند.
پررویی یعنی پنهان کردنِ عدمِ اعتمادبه‌نفس، به نوعی دیگر. مانند وقتی که شخص دست به دُمِ مار می‌زند! مار برمی‌گردد و او را نیش می‌زند.
پس:
واکنش فرد خجول یا همانند حلزون است یا مار!
در هر دو حالت، فرد از عدم اعتمادبه‌نفس چنین واکنشی نشان می‌دهد.
اگر مار نترسد، نیش نمی‌زند.
بنابراین هیچ‌وقت حسرتِ افرادِ پررو را نخورید و فکر نکنید آنها ایده‌آل هستند. چون آن‌ها عدم اعتمادبه‌نفسشان را در جسارت و گستاخی پنهان کرده‌اند.

نقطه‌ی مقابلِ خجولی، اعتمادبه‌نفس و احترام‌به‌خود و دوست‌داشتنِ خود است. کسی که اعتماد به نفس دارد، لزومی ندارد که گستاخی و پررویی یا خجولی کند.

حالا جالب این که خجولی مثل برخی بیماری‌ها، مُسری است. منِ پدر یا مادر خجولی را به فرزندم آموزش می‌دهم!
نمی‌توانم مخالفت کنم، پس می‌پذیرم اما در دل راحت نیستم.
به همسرم «چشم» می‌گویم و موقعِ پرداختِ پول یا آمدن سر قرار نمی‌توانم آن کار را انجام دهم و بدقول می‌شوم.
برای رفعِ خجولی راه‌های متعددی وجود دارد.
صبح تا شب تلاش می‌کنیم که «خجولی» را بروز ندهیم!
خجولی قابل حل و قابل پیشگیری است.
باید به فرزندانمان یاد دهیم.

ما تحتِ عنوانِ ادب و نزاکت، خجولی را گسترش می‌دهیم.
می‌گوییم «زشت است». در حالی که «زشت» دروغ‌گفتن و پنهان‌کردنِ احساس و ندیدنِ عواقبِ بدِ کارهای‌مان است.
ما می‌توانیم بر خجولی‌مان غلبه کنیم، آزاد و رها زندگی کنیم و خوشحال باشیم. از شخصی که هستیم لذت ببریم. جالب است که انسان‌های اطرافِ شما هم خوشحال می‌شوند چون می‌دانند «آری» و «نه» شما حقیقی است و غرض‌ورزیِ شخصی در آن نیست.
این مسئله‌ی پیچیده طی یک هفته می‌تواند برای تمام آدم‌ها و برای تمام عمرشان حل شود. شدنی است. فقط باید بخواهید، با فردی که این کار را یاد گرفته است، مشورت کنید. تا با انجام تمریناتی بتوانید آن را برای همیشه حل کنید.
افراد بسیاری را سراغ دارم که از فرط خجولی وقتی مطلبی را از روی کاغذ می‌خواندند، جای اثر انگشتشان روی کاغذ مانده‌ بوده(آنقدر که کاغذ را در دستان خود محکم نگه داشته بودند!) و بعد از یک هفته تمرین پشت تریبون قرارگرفته و برای مردم صحبت کرده‌اند.
شدنی است. فقط کافیست بیاموزیم.

فنِ بیان باید درسِ مدارس و کودکستان‌ها و دبیرستان‌ها و دانشگاه‌ها شود. آموختن چنین مطالبی، تفنن نیست، بلکه مهارت‌های زندگی است که موفقیت و شکست را تعریف می‌کند.
چه بسیارند افراد با استعداد، افراد دانشمند و آگاه و مطلع ولی نمی‌توانند مطلبشان را انتقال دهند. زبانشان می‌گیرد. گنگ می‌شوند و همه چیز از یادشان می‌رود. انگار در فضا معلق‌اند!
خجولی باید حل شود و شخص باید یاد بگیرد چطور مطالب و آموخته‌هایش را انتقال دهد؛ و این‌گونه است که فرد خوشحال‌تر خواهد بود و برای جامعه‌اش مثمرثمر می‌شود و درآمدِ او هم افزایش خواهد یافت؛ دیگران هم او را بیشتر دوست خواهند داشت.

برای این که برای‌تان واضح‌تر موضوع را بیان کنم که این کار شدنی است، یک داستانِ حقیقی برایتان تعریف می‌کنم:
داستانِ پسربچه‌ای که در مدرسه و دبیرستان وقتی امتحان کتبی می‌داد، نمرتش بسیار خوب بود. اما به مجردی که امتحاناتِ شفاهی شروع می‌شد، نمراتش به زیرِ 10 می‌رسید. این پسربچه در امتحانِ جبر نمره‌اش 18 شد اما وقتی معلم به عنوانِ تشویق او را پای تخته‌آورد تا او مسئله را حل کند، نتوانست! پای تخته و جلوی بچه‌ها سرش گیج رفت و صداها را نمی‌شنید. تا این که معلم عصبانی شد و گفت: «حتماً تقلب کرده‌ای و این نمره را آورده‌ای!».

این پسر بچه، بچه‌ای بوده که در اتوبوس اگر جلوی چندتا خانم یا آقا به او می‌گفتند بلیطِ اتوبوس را تحویل بده، او درحالی که بلیطش را گرفته‌بود، خجالت می‌کشید و بغض گلویش را می‌گرفت و نمی‌توانست حرف بزند. فقط از فرط خجولی.
این پسربچه‌، بعدها تبدیل شد به یکی از سخنرانان و برگزارکننده‌ی بزرگترین سمینارها و کارگاه‌های آموزشی در حضور هزاران مخاطب!
اسم او «محمود معظمی» است.

من روزی از حرف‌زدن در کلاس یا جمع‌های چهار-پنج نفره آن‌قدر مضطرب می‌شدم که زبانم بند می‌آمد و نمی‌توانستم حرف بزنم. ولی الان در حضورِ هزاران سخنرانی می‌کنم.
در سمینارها و کارگاه‌های آموزشیِ من، مدیرانِ عالی‌رتبه از سراسر جهان شرکت می‌کنند. با آنها ارتباط و تعامل داریم. یاد می‌گیریم و یاد می‌دهیم.
چه اتفاقی رخ داده است؟ همان اتفاق می‌تواند در شما رخ دهد.
شما هم می‌توانید بیایید به جای من بنشینید و صحبت کنید. از دیدگاه‌ها و مطالب و یافته‌هایتان و از تجربیاتتان بگویید و کمک کنید تا دیگران خوشحال‌تر شوند، زندگی‌شان بهتر شود و شما هم خوشحال شوید.
راهِ حل دارد.
اول باید بپذیرید که چنین مسئله‌ای دارید. وقتی پذیرفتید، بگویید راه حل آن چیست؟ راه حل آن را پیداکنید و بعد اقدام کنید.

آزاد و رها و با اعتماد‌به‌نفس و احترام ‌به‌خود، تجربیات و یافته‌هایتان را به دیگران بگویید و تجربیات و یافته‌های دیگران را جذب کنید.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بهرام پیشگیر

حداقل فاصله برای حریم خصوصی چیست ؟

 

 

قاسم یزدان‌پناه
می نویسد
 / 
 در محاوره‌ها، مذاکرات و حتی صحبت‌های معمولی با افراد باید حداقل فاصله را حفظ کرد.
حداقل فاصله با طرف مقابل یک متر است؛ اگر کمتر از یک متر فاصله باشد، طرف مقابل احساس نا امنی می‌کند!
علت چیست؟

 

 

تحقیقات نشان داده است:
اطراف هر فردی دیواری نامرئی به شعاع یک متر به نام «حریم امن» قرار دارد؛ این حریم در حالت‌های مختلف انسان‌ها متفاوت است!
به عنوان مثال:
در رانندگی حداقل حریم امن پنج متر است؛ توجه کرده‌اید هنگام رانندگی خصوصاً در جاده‌های خارج از شهر وقتی می‌خواهید از ماشین کناری سبقت بگیرید او هم بر پدال گاز می‌فشارد و سرعتش را زیاد می‌کند!!!
در نگاه اول نوعی لجبازی تلقی می‌شود و اگر افراد تحملشان را از دست بدهند منجر به درگیری و دعوا می‌شود.
هنگام رانندگی، وقتی به پنج متری راننده‌ای می‌رسیم او ناخودآگاه احساس ناامنی می‌کند و گاز می‌دهد؛ شما هم متقابلا گاز بیشتر گاز می‌دهید و همین کار را راننده خودرو دیگر نیز انجام می‌دهد!!!
با آگاهی از این مسئله، از این پس:
دوست عزیز! «اون گاز میده! تو گاز نده!!!»

در صحنه‌های زندگی از همین نوع حریم و حریم شکنی‌ها (اون گاز بده و من گاز بدم) زیاد داریم!!!
سرعت و جدل و لجبازی فقط در جاده‌ها اتفاق نمی‌افتد؛ در خانه، مدرسه، اداره، شرکت، دانشگاه و هر جای این شهرها و روستاهای کوچک و بزرگ در حال اتفاق افتادن است!!!

وقتی بیش از اندازه وارد حریم فرزندت می‌شوی او عکس‌العمل نشان می‌دهد!
وقتی بیش از اندازه وارد حریم دوستت می‌شوی او هم عکس‌العمل نشان می‌دهد!
وارد حریم مدیر ویا همکارت شوی نیز همین اتفاق می افتد!!!

پس دوست عزیز!
مراقب حریم ها و حرمت‌ها باشیم!!!
با احتیاط و آگاهی حریم دیگران را پاس بداریم.

یک با دیگر تکرار می کنم:
اون گاز می‌ده، تو گاز نده!!!

 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بهرام پیشگیر

لوبیا بکاریم یا درخت گردو؟!محمود معظمی در این مورد نظراتی دارد


محمود معظمی می گوید/  در کانادا شرکتی داشتم. یک روز به یکی از همکارانم گفتم: درحال حاضر ما مبلغی کم داریم. باید مقدار فروشمان را افزایش دهیم و یا از اعتبارمان استفاده کنیم. به نظرِ شما چه کار کنیم؟
(ایشان یک جوان بودند) پاسخ دادند: خیلی ساده است. یک چک بدهیم.
گفتم: خب ما پولی در حساب نداریم. چطور چک بدهیم؟

 


گفت: اینجا چک چندان مسئله ندارد. زنگ می‌زنید به بانک که پرداختش نکنند و ۲۰ دلار هم جریمه می‌دهید.
گفتم: عزیزِ من چکی بدهیم که بی‌اعتبار باشد؟
گفت: تا او بخواهد برود و پول را بگیرد، ما وقت می‌خریم.
گفتم: چرا جنس را به ما می‌دهند؟ برای این‌که اعتبار داریم. وقتی اعتبار داریم به ما جنس می‌دهند. اگر به دستِ خودم این اعتبار را خراب کنم، دفعه بعد چه کار کنم؟
گفت: تا آن موقع یک کاریش می‌کنیم.
گفتم: نه.

و اعتمادِ من نسبت به آن شخص کم شد...
ایشان از دیدگاه خود قصد داشت به من کمک کند و البته انتظار هم داشت از او تشکر کنم!
بعد‌ها ایشان از پیشِ ما رفتند، صاحبِ شرکتی شدند و آخرین خبری که دارم نشان می‌دهد که ایشان ورشکسته شده و شاید هم فرار کرده است!
ایشان به من تأکید می‌کردند: پول و کارت اعتباری‌تان را ندهید، هیچ کاری نمی‌توانند با شما داشته باشند!
به ایشان هم گفتم که اصلاً من کاری به این ندارم که کسی دنبال من می‌آید یا نمی‌آید. تحت تعقیبِ قانون قرار می‌گیرم یا نمی‌گیرم. به این هم کاری ندارم که به من اعتبار خواهند داد یا نه. مشکل چیزِ دیگری است. مشکل این است که اگر چنین کنم، من با یک طرزِ فکری واردِ این کار شده‌ام که آن طرزِ فکر پایانِ خوشی نخواهد داشت. کسی که با این طرز فکر وارد این کار شود، تمام انرژی‌اش صرفِ پنهان‌کاری و حقّه زدن است. تفکر باید درست باشد.

داستانی به خاطرم می‌رسد که خوب است شما هم بخوانید. داستان را یکی از دوستانم برایم تعریف کرد. یکی از بازرگانانِ قدیمیِ ایران که اکنون از دنیا رفته‌اند، با یک ژاپنی کار می‌کرد. در این دادوستدهایی که می‌کردند همیشه با هم حساب داشتند. مقداری از پولِ ایشان در حساب بانکیِ فرد ژاپنی می‌ماند و وقتی ایشان به ژاپن سفر می‌کرد، آنها پول را به این بازرگان می‌دادند. تعریف می‌کنند که آن کسی که در ژاپن بوده، ورشکست می‌شود. این بازرگانِ محترمِ ایرانی، تعریف می‌کند که من زمانی که به ژاپن رفتم، تصمیم گرفتم به یک شریک قدیمی‌ام که وضع خوبی هم نداشت، سری بزنم.
دیدم که پیرمرد و پیرزنی هم هستند و در آپارتمان کوچکی هم زندگی می‌کنند. به او گفتم شما همیشه پی‌گیری می‌کردید که مرا ببینید؛ اگر تا الآن نیامدم، علتش این بود که دوست نداشتم شما را در این وضعیت ببینم. پیرمرد گفت: خیلی نگران بودم که شما را دیگر نبینم. من با شما کار دارم. پذیرایی مختصری کردند و پاکتی آوردند و به من دادند.
پرسیدم این چیست؟ پیرمرد گفت این بدهیِ من به شماست.
بازرگانِ ایرانی با تعجب گفت ما که حسابی با هم نداریم. پیرمرد گفت چرا، من به شما بدهی‌ای دارم. وقتی پاکت را باز کرد، دید مبلغی است در حدود ۱۰۰هزار دلار.
پرسید این پول چیست؟! پیرمرد گفت این طلبِ شما از معاملاتی است که داشتیم.
بازرگان گفت: وضعیتِ شما طوری است که من دوست دارم کمکتان کنم و این پول برای شما باشد. پیرمرد گفت: نه، من صدقه قبول نمی‌کنم! این پول برای شماست.
بازرگان تعریف کرد: وقتی من این پیرمرد و پیرزنِ ژاپنی را ترک کردم و در قطار نشسته بودم و به این پول نگاه می‌کردم، درک نمی‌کردم که چه‌طور آدمی مُفلس و ورشکست می‌شود. این مرد، سال‌ها پیغام داد که مرا ببیند. و من فکر می‌کردم می‌خواهد از من پولی قرض کند!

به قول حضرت حافظ:
مزرعِ سبزِ فلک دیدم و داسِ مهِ نو
یادم از کِشتۀ خویش آمد و هنگامِ درو

ما عاقبت، آنی را درو می‌کنیم که کاشته‌ایم. مهم نیست دیگران چه فکر می‌کند، می‌فهمند یا نمی‌فهمند. بذرِ خطا بکارید، میوۀ خطا برمی‌دارید. کارِ اشتباه، اشتباه است. چه متوجه شوند و چه متوجه نشوند. وقتی من کار اشتباه انجام داده‌ام، وارد مسیر نادرستی شده‌ام.
باید یادمان باشد که ما با رفتار و احساس و طرز فکرمان آینده‌مان را می‌سازیم.

مگر می‌شود من با فکرِ اشتباه و خطا چیزی را اصلاح کنم و نتیجۀ خوبی بگیرم؟! امکان ندارد. شما هیچ قاچاقچی را دیده‌اید که خوشبخت زندگی کند؟ هیچ خلافکاری را دیده‌اید که بی‌آن‌که پلیس به دنبالش باشد، خوشبخت باشد؟ نمی‌شود.
پلیسی در کانادا به بچه‌ها گفته بود، در فیلم‌ها ببینید کدام‌یک از این خطاکار‌ها زندگی با پایانِ خوبی داشته‌اند. اکثراً در میانسالی می‌میرند، یا معتاد می‌شوند یا فرسودگیِ کار آنها را می‌کُشد. شما خطاکاری را نمی‌بینید که طولِ عمرِ زیاد و باعزت داشته باشد.
بعضی از راه‌حل‌ها، ساده و سریع به نظر می‌رسند و من اگر آن را انجام بدهم، زود به سود می‌رسم!
یادمان باشد:
موفقیت، محصولِ درستکاری و محصولِ یک تفکرِ درست است. از راه خطا موفق نمی‌شویم.
اعمالِ ما، همواره همراه ما هستند. بازتابِ رفتار‌هایمان خواهیم دید.


باور کنید:
تعالیمی که تحت عنوان «دین و حرفِ بزرگان و مذهب» به ما می‌آموزند، حقیقتِ زندگی است. یعنی اگر اسمِ دین را از آن بردارید، باز هم باید درستکار باشیم، صادق باشیم، مهربان باشیم و برای اطرافیانمان ایثار کنیم تا خوشبخت شویم. این موارد قاعد‌ه‌ی زندگی است.

اشخاصی که ناامید می‌شوند، خطا می‌روند. کسانی که نتیجه فوری می‌خواهند خطا می‌روند.
اگر من فردی باشم که وقتی یک تشر به همسر یا کارمند یا فرزندم بزنم، حرف گوش کنند، به نظرِ خودم موفق بوده‌ام! اما درواقع این‌طور نیست. بازتاب این بداخلاقی را خواهم دید. من دریچۀ عشق را به خودم بسته‌ام و محبتِ صادقانه دریافت نخواهم کرد. وقتی از من بترسند، به من عشق نمی‌ورزند. از روی ترس با من مدارا خواهند کرد! و من فکر می‌کنم کارم پیش می‌رود. در حالی که کارم پس می‌رود!

باید عاشقت باشند، باید دوستت داشته باشند و از قلبشان به تو خدمت کنند. و این کارِ آسانی نیست. باید وقت گذاشت و حوصله و متانت داشت.
اما باور کنید مثل درخت گردو است. ممکن است ۴-۵ سال طول بکشد که به بار بنشیند، ولی وقتی به بار نشست، هر سال بارِ افزون‌تر خواهد داد و بهترین چوب‌ها و سایه‌ها را به شما خواهد داد و با کم‌آبی هم می‌سازد. به‌نفعتان است که برای درختِ خوب وقت صرف کنیم. لوبیایی که شما می‌کارید، درخت نمی‌شود. یک سال هست و بعد تمام می‌شود. ماندگار نیست.
کارهای اساسی مثلِ درخت گردو است: زمان می‌برد، بنیه و استحکام و حوصله می‌خواهد. ولی وقتی به بار نشست، حسابی به بار خواهد نشست.

بیاییم:
در این عمرِ موقت و کوتاهی که داریم، وقت تلف نکنیم. کارهای اساسی و درست انجام دهیم. فرقِ خطاکاران و بزهکاران با آدم‌های موفق، در این است که نتیجۀ درازمدت و بازتاب رفتار‌هایشان را نمی‌توانند ببینند.

اگر کارهای کوتاه‌مدت می‌کنیم و نتایجِ کوتاه‌مدت می‌خواهیم، کمی تعمق کنیم. من شاهد مثال‌های فراوانی را در اطرافم می‌بینم؛ از کسانی که کوته‌فکری کرده و نتایج آنی خواسته‌اند، لوس‌بازی درآورده‌اند، فشار آورده‌اند و تهدید کرده‌اند و الآن ناخوشبختند. و آدم‌هایی که راه درست را رفته‌اند و درستکار بوده‌اند و حوصله به خرج داده‌اند، از دستۀ اول جلو هستند. در حالی که دسته اول خودشان را باهوش‌تر می‌دانستند. در حالی که باهوش‌تر هم بودند ولی درستکار نبودند.

هرچه بکاری، برداشت می‌کنی. بذرِ خوب بکار. حوصله کن. متانت به خرج بده. هیچ بدل‌فروشی، ثروتمند نمی‌شود. هیچ کوته‌فکری موفق نمی‌شود. هیچ آدمِ زورگویی خوشبخت نمی‌شود، ولو بیشترین زور‌ها را داشته باشد.
بیاییم چشم‌هایمان را بشوییم، به ارزش‌ها پِی ببریم، احترام بگذاریم و درازمدت نگاه کنیم.

کمی قناعت کنیم و حوصله به خرج بدهیم. نخواهیم یک شبه رهِ ۱۰۰ ساله برویم.
سیستم‌های موفقِ کشورهای دیگر و کسب‌وکارهای موفق را ببینید. همۀ آن‌ها ریشه و ساقۀ تنومند و عمیق دارند؛ و این عمق است که موجب موفقیت‌شان شده است.
ما به کمکِ هم می‌توانیم یک خانوادۀ مستحکم و عمیق و محترم، سازمان و شهر و کشور درستکار بسازیم؛ و کاری کنیم که فرزندانِ ما از رفتارِ ما متوجه شوند که هر کاری، بازتاب و نتیجه‌ای را به همراه خواهد داشت. آن وقت است که کسی بزهکار نخواهد شد. چون هر بزهکاری اگر می‌توانست پیامدِ کارش را ببیند، هرگز خطا نمی‌کرد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بهرام پیشگیر

محمود معظمی در مورد نکاتی که باید در مورد انتخاب همسر مدنظر داشت چه می گوید؟

کتابهایی که  می تواند تو را به موفقیت و ثروت می رساند.

زندگیِ خوب از انتخاب خوب شروع می‌شود.
انتخاب خوب به چه معناست؟
ما چطور عاشق شخصی می‌شویم؟
چطور تصمیم می‌گیریم این خانم یا این آقا مناسبِ ماست؟

ملاک‌های همسرگزینی کارِ آسانی نیست. ولی می‌توانیم آن را به دو بخش تقسیم کنیم:
بخش اول آن «غرایز» است. ما هم مانند همه‌ی موجودات زنده، یک دلیل غریزی برای ازدواج داریم: تولیدمثلِ بیشتر و سالم‌تر و قوی‌تر، نسلِ بیشتری از خود به‌جای می‌گذارد.
و اما بخش دوم مربوط به «زیبایی» است. زیبایی در طبیعت، فرمول ساده‌ای دارد. زیبایی در طبیعت یعنی تندرستی. نر، ماده و ماده، نرِ تندرست را انتخاب می‌کنند؛ اما در انسان، به خاطرِ آموزش‌هایی که می‌بینیم، این سلایق تغییر می‌کند. امروزه با وجود ارتباطاتِ صدا و تلویزیون و روزنامه‌ها و مجلات و اینترنت، به ما یاد می‌دهند که زن زیبا و مورد مقبول چیست؟ و ما غرایزمان را نادیده می‌گیریم! می‌رویم به دنبال انتخاب‌هایی که به ما القا کرده‌اند. مثلاً شبیه فلان هنرپیشه، یا فلان شخص معروف. و ما همه سعی می‌کنیم که مثلاً هیکل خود را لاغر، متوسط یا عضلانی کنیم و...
و این امواج با غرایز طولانی مدتِ ما مرتبط نیست!
برای مثال اگر مد شده است که زن یا مردِ زیبا، باید فلان مشخصات را داشته‌باشد، خب فردا مد عوض می‌شود. و چون من مشخصاً در این سال همسرگزینی کرده‌ام، سالِ بعد، همسرم از مد خواهد افتاد! یعنی ملاک‌های انتخابم ملاک‌های صحیحی نبوده‌است.
به غرایز و نیازهای اساسی‌خود توجه کنیم.

اصطلاحی دارم که به زوج‌های جوان پیشنهاد می‌کنم:
وقتی همدیگر را برای اولین بار می‌بینید، ببینید که کلاً از یکدیگر خوشتان می‌آید؟ بدین معنا که اصلا  خارج از هر چارچوب و قانونی، از دیدن یکدیگر خوشحال می‌شوید یا نه؟! ملاک خوبی است؛ به‌ویژه اگر شخص با خودش خالص باشد. چرا؟ چون احساس درونی شما از غرایزتان صحبت می‌کند. وقتی شما نگاه می‌کنید، آن غریزه شماست که درحالِ نگاه کردن است. امّا این کافی نیست! باید دید که در مراحلِ بعدی، نیازها چیست؟

یکی از توصیه‌هایی که برای ازدواج به دوستان جوانم می‌کنم این است که:
لطفاً خیلی زود یا خیلی دیر ازدواج نکنید.
زمانش وقتی است که شما به مرحله‌ای از آرامش در زندگیتان رسیدید، به مرحله‌ای که رشدتان خطی و آرام است.
فرض کنید شما در 20 سالگی تحصیلاتتان تمام شده است، لیسانس گرفتید. به کاری مشغول شده‌اید. شما به سرعت در طول سال‌های آتی رشد خواهید کرد. به سرعت مدارج را طی می‌کنید. آن وقت می‌دانید چه اتفاقی رخ می‌دهد؟ اگر منحنی رشدتان را در نظر بگیرید، شما در پایین منحنی با وضعیت موجود یک همسر انتخاب کرده‌اید. حالا شما رشد می‌کنید و بالا می‌روید. اگر همسرتان همزمان با شما رشد نکند، مانع رشدتان می‌شود چون شما در حال دور شدن از او هستید. شما در سن رشد هستید، رشدِ اجتماعی و شخصیتی و روانی. و چون دنیا در تغییراتِ سریع است، شما سریع رشد می‌کنید و همسرتان نمی‌تواند بپذیرد. شما می‌گویید او وبالِ من است. وبال نیست. هنگامی او را انتخاب کرده‌اید که در آن زمان درست بوده ولی آینده را در نظر نگرفته‌اید!

حالت دوم این است که از سن ازدواج شما گذشته باشد. سخت‌پسند می‌شوید. نمی‌توانید افراد را چنان که هستند، بپذیرید! می‌خواهید تمام تجربیات خود را روی آن فرد پیاده کنید! که نمی‌شود. به‌جای نگاه کردن به دیگران به خود نگاه کنید؛ آیا شما کامل هستید؟ آیا شما بی‌نقص هستید؟ ممکن است از شکست بترسید! آن‌وقت باز هم شرایط طوری می‌شود که ازدواج نخواهید کرد.

بهترین راه برای ازدواج این است که مشورت کنید. با  افراد بی‌طرف و صاحب‌نظر صحبت کنید. بگویید من می‌خواهم با این شخص ازدواج کنم، نظرتان چیست؟ اگر یک خصوصیت درباره آن شخص را در تمام دیدگاه‌ها شنیدید (مثلا تندخویی، یا کم‌تحملی و...) بدانید که این شخص یک چنین مسئله‌ای دارد. بپذیرید این خصوصیت، جزوِ این شخص است. نگویید بعداً آن را درست خواهم کرد. این اشتباه است. ازدواج وقتی درست است که شخص را بتوانید همان‌گونه که هست، بپذیرید.
اگر اختلافات قابل حل هست، می‌توان جلو رفت. هیچ‌کس کامل و بی‌نقص نیست. امّا اگر شخص مورد نظر شما با ایده‌آل‌های شما فاصله دارد، مثلا خیلی ملایم نباشد، باید حد ناملایمات او را را با میزان صبر و تحمل خود بسنجید. اگر می‌توانید تحمل کنید، جلو بروید.

چند نکته‌ی مهم:

اول - سعی کنید در مرحله‌ی رشد زندگی اجتماعی، شخصی و ثروت و دانش، ازدواج نکنید یا با کسی ازدواج کنید که هم‌پای شما بیاید و چنین اهدافی داشته‌باشد، یا در اصول با هم توافق کنید. تغییراتِ شدید، می‌تواند سبب از هم پاشیده‌شدن زندگی شود.

دوم - این که قبول کنیم ما نمی‌توانیم افراد را تغییر دهیم. باید ببینیم در بدترین حالت می‌توانیم با آن‌ها زندگی کنیم یا نه.

سوم -  توجه به غرایز است. این حکم و قانون نیست ولی طبق احتمالات و تجربه‌ی من، دختران شبیهِ پدرشان و پسرها شبیه مادرشان را جستجو می‌کنند. هرچند این همیشه کار درستی نیست، ولی رایج است. خانم‌ها! اگر تصمیم گرفته‌اید ازدواج کنید، سعی کنید در خانواده دامادِ آینده‌تان وارد شوید و رفتار پدر و مادر او را با هم ببینید. بدانید که در چند سال آینده ممکن است چنین وضعیتی برای شما رخ دهد، ببینید که آیا مورد پذیرشتان هست؟

چهارم این نکته را از دوستم در زمان تحصیل شنیدم؛ او می‌گفت در گذشته که گرمابهها بیرون از خانه بود، میگفتند اگر میخواهی با کسی ازدواج کنی، برو وقتی که از حمام بیرون میآید او را ببین! بدون آرایش.
اگر می
خواهید ازدواج کنید، حتما یک دوران نامزدی داشتهباشید. در این دوران، با یکدیگر رفتوآمد کنید بیآنکه تعهدی به‌هم داشته باشید. زیرا در این رفتوآمدها شرایطی فراهم میشود که می‌توانید ببینید وقتی شرایط بر وفق مراد نباشد، طرف مقابل چه واکنشی نشان میدهد. مثلاً وقتی با مسئله مالی مواجه می‌شوید، یا کمحوصلگی و... این اطلاعات را جمعآوری و پردازش کنید.

افراد با رفتارشان، گفتارشان و واکنش
هایشان با شما حرف می‌زنند و اطلاعات زیادی در اختیارتان قرار می‌دهند. این نکات را جمع‌آوری کنید و با چند نفر آدمِ بیغرض و صاحبنظر مشورت کنید. اگر قراینی دیدید، مثلاً 5 نفر گفتند به نظر ما طرف، انسان معقولی است، شانس زیادی وجود دارد که درست باشد. و آن وقت تصمیم به ازدواج بگیرید.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بهرام پیشگیر

هرچه فکر می کنی ؟ همان آینده ایت خواهد شد

محمود معظمی می گوید/ چرا می‌گوییم هدف‌های نانوشته، آرزویی بیش نیستند؟ چون به دنیای مادی نیامده‌اند. حتی وقتی استرس و ناراحتی دارید، آن‌ها را بنویسید تا از توی سرتان آن را وارد دنیای مادی کنید و راحت شوید. وقتی نوشتید، می‌توانید آن را ببینید و راجع به آن تصمیم بگیرید. اقدام کنید. خودِ نوشتن، یک جور اقدام است. اقدام کنید ولو کوچک. 

هزار گام، گذرش با گامِ اول شروع می‌شود. اقدام، «آب ژاول» است که «لکۀ ترس» را از بین می‌برد. یکی از بزرگ‌ترین موانعِ «موفقیتِ» شما «ترس» است. می‌ترسید موفق نشوید، می‌ترسید شکست بخورید، می‌ترسید شما را مسخره کنند، می‌ترسید پشت سرتان حرف دربیاورند و.... همه‌اش ترس است. این ترس، مثل لکه‌ای روی لباسِ سپیدِ موفقیت است. در طبیعت، شما این لکه را با آب ژاول از بین می‌برید. اقدام، آب ژاولِ لکۀ ترس است. از هر چه می‌ترسید، واردش شوید. تا گام اول را برمی‌دارید می‌بینید ترس‌ها کمرنگ می‌شود و کم‌کم وجود نخواهند داشت. اقدام کنید.

می‌گویند اگر اقدام کردیم و نتیجۀ غیرقابل جبرانی داد، چه کنیم؟ همیشه شما دو تا راه دارید: اقدام کنید و بترسید. اگر می‌دانید نتیجۀ غیرقابل جبرانی دارد، که نباید انجامش دهید. هر وقت در دوراهی ماندید که کاری را بکنید یا نکنید، هر چه هم فکر می‌کنید، نمی‌توانید تصمیم بگیرید چون برایتان روشن نیست، من به شما می‌گویم «اقدام کنید.» بترسید و اقدام کنید. چرا؟

یک، ممکن است موفق شوید که در این صورت برنده‌اید.

دو، حداکثرش این است که شکست می‌خورید و می‌فهمید راهی که رفته‌اید، راهِ درست نبوده. فرق شما با کسی که اقدام نکرده، در این حالت آن خواهد بود که یک قدم جلو‌تر از اویید و می‌دانید دیگر از این راه نباید رفت. او می‌ترسد و هنوز تردید دارد. وقتی تردید دارید، فرصت‌ها را می‌کُشید. اگر می‌دانی راهت درست است، برو. جایی هم که نمی‌دانی، اقدام کن. من به شما قول می‌دهم در ۸۵٪ از موارد، اگر اقدام کنید، از خودتان خوشحال خواهید بود. در ۱۵٪ از موارد هم اگر موفق نشوید، یاد گرفته‌اید. ما فکر می‌کنیم همواره باید موفق شویم. نه چنین نیست. دلیلی ندارد که در تمام موارد موفق بشویم. اقدام، ترسِ شما را از بین می‌برد و بعد از مدتی جسور می‌شوید. و آن جسارت، راه را بر شما آسان‌تر می‌کند.

 هر وقت در دوراهی ماندید که کاری را بکنید یا نکنید،
هر چه هم فکر می‌کنید، نمی‌توانید تصمیم بگیرید چون برایتان روشن نیست،
من به شما می‌گویم «اقدام کنید.»
بترسید و اقدام کنید.

در ونکوور که من زندگی می‌کنم، فراوان باران می‌بارد. گاهی پیش می‌آید که سه ماهِ متوالی باران ببارد. آدم خسته می‌شود. این همه آب به زمین می‌آید. اگر این آب در بنگلادش یا سرزمینی بیاید که آمادگی‌اش را ندارد، چه می‌شود؟ باران خوب است یا بد؟ باران، باران است. این شما هستید که با دانش‌تان، باران را به نعمت تبدیل می‌کنید یا نکبت. مهاجران اولیه که به ونکوور آمده بودند، تا توانسته بودند درخت بُریده بودند. چون سودجو بودند و در ضمن نمی‌دانستند پیامد این کارشان چیست. ولی الان تا می‌توانند درخت می‌کارند. در میدان اصلیِ مرکز شهر، یک شمارشگری هست که تعداد درختانی را نشان می‌دهد که در هر لحظه دارد کاشته میشود. و این شمارشگر لحظه به لحظه عدد بزرگ‌تری را نشان می‌دهد.

حالا ما در سرزمینی خشک زندگی می‌کنیم و یک نوار باریکِ سبز در شمال کشورمان داریم و با جهالتمان داریم آن را از بین می‌بریم. آگاهی نداریم که:
یکی بر سرِ شاخ، بُن می‌بُرید!

وقتی ما درختان را می‌بُریم، باران که می‌بارد، خاکِ حاصلخیز را با خود می‌شوید و می‌برد و دیگر درختی که می‌کاریم، سبز نخواهد شد. یک سانتی‌متر خاکِ جنگل، در عرض ۵۰۰ سال ساخته می‌شود. و یک باران می‌تواند همه‌اش را بشوید و ببرد. و بعد چند هزار سال طول می‌کشد که آن خاک دوباره ساخته شود؟

این‌که باران نعمت است یا نکبت، به آن برمی‌گردد که ما چطور با آن برخورد می‌کنیم.

بُرون کن زِ سر، بادِ خیره‌سری را
نکوهش مکن چرخِ نیلوفری را
درختِ تو گر بارِ دانش بگیرد
به زیر آوری چرخِ نیلوفری را

هر چه دانش و آگاهی‌ات بیشتر می‌شود، مسئولیت‌ات بیشتر و شانس کمتر می‌شود. شانس چه زمان کاربرد خواهد داشت؟ وقتی که اختیار نداریم. هر چه آگاهی‌تان بیشتر باشد، حیطۀ اقتدار و کنترل شما بر موضوع بیشتر و نقشِ شانس کمتر خواهد شد. به چرخ حواله نکنید. بگویید «نمی‌دانم، بلد نیستم.» نگویید «نمی‌شود» یا «نمی‌توانم».

نیکی و بدی که در نهاد بشر است
شادی و غمی که در امید و خطر است
با چرخ مکن حواله کاندر رهِ عقل
چرخ از تو هزار بار بیچاره‌تر است!

چرا اینقدر ما صفحۀ فال‌بینی را می‌خوانیم؟ چون می‌خواهیم از آینده‌مان باخبر شویم. بهترین راهِ باخبرشدن از آینده چیست؟ این‌که آن را بسازیم! چی فکر می‌کنی؟‌‌ همان آینده‌ات خواهد شد. دستِ توست!

بترس و اقدام کن.

می‌گویید آقای معظمی ما می‌خواهیم بترسیم و اقدام کنیم و شما چه حرف‌های قشنگی زدید. اما می‌رویم خانه و باز هم انجام نمی‌دهیم. چرا؟

وقتی شما در این سمینار شرکت کردید، آگاهتان خبردار شد. سعی هم کردید که با تمرین و بازی، مطلب را وارد ناخودآگاه‌تان هم بکنیم. اما یادتان باشد، اگر می‌خواهید موفق شوید، موفقیت دو بخش دارد:

- یکی آگاهی که‌‌ همان دانش است. شما می‌دانید که اگر بنویسید، تأثیرش بیشتر است. اصلا گام اول در موفقیت، نوشتن است.

- بخش دوم، مهارت و تمرین و شدن است.

اولی «دانستن»؛ و دومی «شدن» است. شما می‌دانید، اما تا موقعی که ننویسید، مهارت نوشتن پیدا نمی‌کنید. شما می‌دانید که سوزش معده‌تان مربوط به اسید معده‌تان است. اگر ۱۰۰ کتاب هم در این مورد بخوانید، مشکلتان حل نمی‌شود. آگاهی لازم است ولی باید توأم با عمل باشد. نمی‌توانی سرِ خود هم دارو بخوری چون ممکن است علیه‌ات عمل کند. با دانش بیا و آگاهانه اقدام کن. آن‌قدر اقدام کن که رانندۀ ماشینِ موفقیت شوی.

پرسیدید چطوری برود تو ی ناخودآگاه‌مان؟
با تمرین و تکرار.

پس اقدامِ مکرر و پیوسته است که منجر به رفتن در ناخودآگاه می‌شود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بهرام پیشگیر

هر مساله ای می تواند فرصتی برای پیشرفت باشد

 

کتابهایی که  می تواند تو را به موفقیت و ثروت می رساند.

بدانیم هر مسئله‌ای می‌تواند فرصتی برای پیشرفت باشد.

بسیاری از میلیاردرها با بررسی زندگی مردم و درک مسائل آن‌ها میلیاردر شده اند.
برای مثال: یکی از آن مسائل گرمای تابستان بود که باعث اختراع کولر شد و بسیاری از مسائل دیگر که موجب اختراعات مختلفی از جمله اتومبیل، برق، تلفن، کامپیوتر و... شد.
بنابراین چیزی به عنوان «مشکل» وجود ندارد و هرآنچه در زندگی رخ می دهد «مسئله» است و هرقدر مسائل بیشتری را حل کنیم، ذهنمان به همان میزان قوی‌تر می‌شود.

همانطور که ورنرفون براون معتقد بود که:
«اشتباهات جز لاینفک فرآیند یادگیری هستند».

چقدر با مسائل زندگی روبه‌رو شده‌اید؟
اگر مسائل زندگی شما زیاد بوده بنابراین تجربه‌ی بیشتری کسب کرده‌اید؛ و داشتن تجربه باعث می‌شود که وقتی شما با مسئله‌یمشابهی مواجه می‌شوید، راحت تر و با آرامش بیشتر با آن برخورد کنید.
مسائل زندگی باعث می‌شود که ما انسان‌ها پیوسته در فرآیند رشد باشیم و از زندگی روزانه‌ی خود درس بگیریم.
زمانی که کسی درس‌های زندگی را نادیده بگیرد، به ناچار این درس‌ها برای وی بارها تکرار می‌شود تا زمانی که آن درس را خوب بیاموزد و در ذهنش حک شود.

شاگردی به همراه استادش در باغ قدم می‌زدند. استاد پیر بود؛ اما با چابکی راه می‌رفت و شاگرد با آنکه جوان بود، چون دائما سنگ و کلوخ‌ها موجب زمین خوردن او می‌شدند، خشمگین می‌شد و ناسزا می‌گفت!
بعد از اینکه آن‌ها مسافت طولانی‌ای را طی کردند به استراحتگاهی رسیدند...
شاگرد که در حال بلند شدن از روی زمین بود به استاد گفت: «امروز خیلی روز بد و خسته کننده‌ای بود».
استاد گفت: «امروز می‌خواستم درسی به تو یاد بدهم. می‌خواستم یاد بگیری که می‌توانی از اشتباهاتت درس عبرت بگیری».
شاگرد درحالی که نفس نفس می‌زد با تعجب پرسید: «چگونه باید این درس را یادمی‌گرفتم؟!».
استاد پاسخ داد: «همانطور که با زمین خوردن‌هایت برخورد می‌کردی. به‌جای عصبانی شدن و ناسزا گفتن به‌جایی که زمین می‌خوردی، باید کشف می‌کردی که چه چیزی باعث لغزیدن و زمین خوردن تو شده است».

معمولاً آنچه نیاز است اندکی بزرگ اندیشیدن است.
بسیاری از انسان‌ها حاضر نیستند زمان خاصی را به حل مسائل زندگی خود اختصاص دهند و آن‌ها را برای همیشه حل کنند، بلکه هرگاه مسئله به یادشان افتاد کمی به آن فکر می‌کنند و نهایتاً بدون گرفتن نتیجه‌ای آن را فراموش می‌کنند.
وقتی به سراغ حل مسائل نمی‌روید آرام آرام مسائل زندگی برایتان به غولی تبدیل می‌شوند و شما احساس می‌کنید که دیگر قادر به دست و پنجه نرم کردن با آن‌ها نیستید.
وقتی مسئله‌ای جلوی راه شما را می‌گیرد، برای شما پیامی دارد و آن پیام این است: «فرصتی تازه برای قوی‌تر شدن به تو داده می‌شود».

شما ناخدای کِشتی زندگیتان هستید.
آیا ناخدا اگر ببیند که کشتی درحال به گِل نشستن است، دست روی دست می‌گذارد و هیچ تلاشی نمی‌کند؟!

ما از شکست‌های خود به مراتب بیشتر از پیروزی‌هایمان درس می‌گیریم؛ زیرا وقتی بازنده می‌شویم تفکر و تأمل می‌کنیم تا بتوانیم شرایط را تجزیه و تحلیل و سازماندهیِ مجدد کنیم و طرح‌ها و تاکتیک‌های تازه را استفاده کنیم. اما وقتی برنده می‌شویم فقط جشن می‌گیریم، چیزه تازه‌ای یاد نمی‌گیریم و این خود دلیل دیگری برای گرامی داشتن اشتباهات است.

به قول ساموئل اسمایلز:
«ما از شکست‌ها درس می آموزیم، نه از موفقیت‌ها».

شکست‌ها می تواند پیش درآمد موفقیت باشد. معمولاً شکست همان موفقیت است که می‌خواهد از راهی بزرگتر زاییده شود.
اینجاست که پشتکار و مداومت به مدد انسان می‌آید تا ثمره‌ای عظیم‌تر بیافریند.
اشتباهات بازخورد اعمال ما هستند. اشتباهاتی که برندگان مرتکب می‌شوند به مراتب بیش از بازندگان است و به این خاطر است که آن ها «برنده» هستند.
زیرا آن‌ها با تلاش و پشتکار توانسته‌اند بازخوردهای بیشتر دریافت کنند. اِشکال کار بازندگان در این است که اشتباه را به منزله‌ی یک رویداد بزرگ و نابخشودنی تلقی می‌کنند و جنبه‌ی مثبت آن را درنظر نمی‌گیرند.

درمواقع اضطراری گویی انسان به ناگاه نیرویی مضاعف می‌یابد. به هنگام توان آزمایی گویی قدرتی که در وجودتان نهفته است، می‌خواهد برخیزد و آزاد شود تا برایتان کار کند و شما را به موفقیت برساند.
چیزی به نام شکست وجود ندارد. هرچه هست، نتیجه است.
نتایجی که از اعمالمان می‌گیریم می‌تواند مطلوب باشد (موفقیت) یا نامطلوب باشد (درس).
کسانی که به نتایج نامطلوب یا درس می‌رسند نشان می دهند که برای رسیدن به موفقیت چیزهایی هست که باید یاد بگیرند و یا شاید باید استراتژی و باورهای خود را برای رسیدن به موفقیت اصلاح کنند.
مهم‌ترین نکته‌ای که درخصوص نتایج نامطلوب وجود دارد این است که:
اگر از نتایج نامطلوب درس نگیریم و بدون فکر دست به تلاش مجدد بزنیم، موفق نخواهیم شد.

عقاید، باورها، تجارب، موفقیت‌ها، شکست‌ها و هرآنچه در زندگی تأثیرگذار است به عنوان راهنمایی است که زندگی شما را در جهت مشخصی هدایت می‌کند.
اگر همیشه زندگی خود را پوچ و بیهوده می‌پندارید و پیوسته بر این باور هستید که انسانی شکست خورده و بازنده هستید مسلماً زندگیتان به همین‌گونه نمایان می‌شود و ادامه می‌یابد.

ریچارد باخ می‌نویسد:
«هرچه را که در اندیشه‌ی خود نگه‌داریم، به سوی زندگی خود می‌کشیم.
یک فکر یک هیچ نیست. بلکه یک چیز است.
برای آنکه بتوانیم فکر کنیم، فکر باید اصولاً وجود داشته باشد. باید یک چیز باشد. و چون فکر یک چیز است و از خود انرژی دارد، پس باید الزاماً مانند هرچیز دیگری در این سیّاره در چارچوب اصول و قوانین جای گیرد».

شکتی گاوین نویسنده‌ی کتاب تصورخلاق می‌گوید:
«افکار و احساسات، انرژی‌های مغناطیسی خاص خود را دارا هستند که جاذبِ نوعی انرژی با ماهیت مشابه هستند. این اصل می‌گوید هرچه از شما به دنیای خارج تراوش کند، انعکاس آن بار دیگر به شما بازمی‌گردد.
از دیدگاه علمی این اصل بدین معناست که:
انسان همیشه آنچه را که بیشترین زمان را به فکر کردن به آن اختصاص می‌دهد یا قوی‌ترین اعتقاد را نسبت به آن دارد یا در عمیق‌ترین سطوح، انتظار آن را می‌کشد و یا در واضح‌ترین حالت تصورش را می‌کند، به طرف زندگی خود جذب می‌کند».

از نظر کسی که مثبت فکر می‌کند یک مسئله، صرفاً موقعیتی تازه برای یادگرفتن است. این ممکن است شبیه یک کلیشه‌ی کهنه به نظر برسد اما به هرحال در این فلسفه، نکته‌ی خوبی وجود دارد:
مسائل زندگی خواه ناخواه برای ما پیش می‌آیند. چه ما از آن‌ها شاد شویم و چه ناراحت. پس چه بهتر که با روحیه‌ای مثبت با این مسائل برخورد کنیم تا بهتر از عهده‌ی آن‌ها برآییم.

وقتی اندیشه‌ی مثبت و موفقیت را می‌آموزید و از اقتدار آن آگاه می‌شوید:
نخست گرایش‌های ذهنی خود را کنترل می‌کنید.
هرگاه مراقب گرایش‌های ذهنی خود باشید، چندان نیازی به پشتکار و مداومت بیرونی نخواهید داشت. زیرا استغنای درون، استغنای بیرونی را نیز به‌همراه خواهد آورد.
اما باید این پشتکار و مداومت برای آفرینشِ عالمِ غنیِ درون خود را حفظ و حراست کنید.

هرگاه مطمئن بودید که اندیشه‌هایتان درست است به آن بچسبید.
بی درنگ وارد تمهیدات درونی شوید. حیطه‌ی غنی باطن و قلمروی قدرتمند اندیشه می‌تواند اعمال بیرونی را کنترل کند.
هرگاه صاحب گرایش درست باشید، دنیایِ بیرونی ثمرات و انسان ها، باید به انطباق و همرنگی با آن درآید.
این قانونِ کنش ذهن است.

به یاد داشته باشید که برای تغییر عقاید و باورها همیشه نیازی نیست که کارهای بزرگی انجام دهید.
ابتدا از انجام کارهای کوچک شروع کنید.
از همین حالا شروع کنید...
خواهید دید اقدامات کوچک چه تغییرات بزرگ و شگرفی برای شما ایجاد می‌کند.
شما می‌توانید تصمیم بگیرید از همین الآن: غُر نزنید، گله و شکایت نکنید، از جملات مثبت استفاده کنید، به موسیقی موردعلاقتان که ترانه‌یآن احساس شادی و شعف را در شما ایجاد می‌کند گوش دهید، به پرورش گل و گیاه بپردازید، ورزش کنید، دوستان خود را ملاقات کنید، به طبیعت بروید و تفریح کنید... و هرآنچه موجب شادی شما می‌شود و انرژی مثبتی در شما ایجاد می‌کند را انجام دهید.
با انجام کارهای مورد علاقه‌تان خواهید دید که زندگی آنقدرها هم که فکرش را می‌کردید سخت و بیهوده نیست و همیشه کارهایی هست که انجامشان موجب می‌شود از زندگی خود نهایت لذت را ببرید.

همیشه وقتی با مسئله ای مواجه می‌شوید و یا در کاری به نتایج دلخواه خود نمی‌رسید به جای آنکه  مضطرب و پریشان شوید و خود را سرزنش کنید، به دنبال جمع آوری اطلاعات و راه‌حل‌های تازه باشید تا بتوانید به نتایجی که دلخواهتان است، دست یابید.
مالکوم ایکس می گوید:
«هرگاه دیدید کسی به موفقیتی رسیده است که شما نرسیده اید، بدانید او کارهایی انجام داده است که شما انجام نداده‌اید».

همه‌ی انسان‌ها به نیروی عظیمی که آن‌ها را خلق کرده است ایمان دارند.
هیچ‌کس حق ندارد فکر کند که به بن‌بست رسیده است.
خداوند از هرکس به شما نزدیک‌تر است و از آنچه پنهان است خبر دارد.
با توکل به نیروی عشق خداوند، بن‌بست‌ها به شاهراه تبدیل خواهند شد. اعتقاد به نیروی بیکرانِ عشقِ خداوند موجب ایجاد حس امنیت، اعتقاد و امید در شما می‌شود.

دقایقی را با خداوند مهربان خلوت کنید. حتماً لازم نیست حرفی بزنید!
گاهی، شاید فقط سکوت کافی باشد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بهرام پیشگیر

دشمن موفقیت شما کیست؟

کتابهایی که  می تواند تو را به موفقیت و ثروت می رساند.

یک نفر هر کجا رفتید بدنبال تان آمده !
یک نفر هرکاری خواستید شروع کنید، مانع شما شده…
یک نفر هر ایده ای به ذهنتان رسید را، به نابودی محکوم کرد…

یک نفر هیچوقت اجازه نداد شما موفق شوید؛ او نزدیک ترین دشمن تان است.
شما همیشه او را می بینید، با او در تماسید، با او مشورت میکنید، با او درد و دل میکنید، با او رویاپردازی میکنید اما اون نزدیک ترین دشمن موفقیت شماست، بدون آنکه تا به امروز متوجه اش شده باشید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بهرام پیشگیر

ترس از شکست خوردن داری؟

ترس از شکست خوردن داری؟ مگر الان موفقی!

بعید می دانم کسی آن بیرون باشد که از ثروت و موفقیت بدش بیاید

تقریبا همه مردم همیشه دنبال پیدا کردن راهی هستند که بتواند آن ها را به موفقیت برساند.

جالب است بدانی هر کارمندی بعد از ۳ تا ۵ سال کار کردن حداقل یک بار تصمیم می گیرد که کار کارمندی را رها کند و کسب و کار خودش را بسازد اما عموم آن ها هیچگاه نمی توانند این تصمیم را عملی کنند.

می دانی چرا؟

چون ترس از شکست دارند.

اما سوال اصلی اینجاست:

کسی که از شکست خوردن می ترسد مگر الان موفق است؟

قطعا نه !

خیلی ها ایمیل می زنند می گویند من می خواهم کسب و کارم را راه اندازی کنم اما…

  • می ترسم موفق نشوم ( مگر الان کسب و کار موفقی داری؟ )
  • می ترسم درآمدم آنقدری نباشد که بتوانم فلان ماشین را بخرم ( مگر الان آن ماشین را داری؟ )
  • می ترسم نتوانم در زمانی که برای خودم تعیین کردم پولدار شوم ( مگر الان پولدار هستی؟ )
  • می ترسم نتوانم انتظاراتی که از خودم را دارم برآورده کنم ( مگر الان برآورده کردی؟ )
  • و…

می بینی این وسط چیزی برای از دست دادن وجود ندارد. تمام آن چیزهایی که می ترسی در زمان شکست خوردن آن ها را از دست بدهی، همین الان هم آن ها را نداری.

اجازه بده بدترین حالت را بررسی کنیم و ببینیم اگر کسب و کارت را راه اندازی کردی و شکست خوردی چه اتفاقی می تواند بیافتد.

بزرگترین شکست، همین زندگی عادی است که داری

 

 

 

تو حتی با شکست خوردن از کسب و کارت هیچ چیزی را از دست نخواهی داد چون این زندگی عادی یعنی مرگ تدریجی !

یک نگاهی به زندگی اطرفیانت بیانداز. چه چیزی می بینی؟

احتمالا آدم هایی که نه کار بزرگی انجام می دهند، نه شاد هستند و نه حتی دیگر می خندند!

آن ها زندگی نمی کنند صرفا زنده هستند. 

می بینی در واقعیت چیزی برای ترسیدن یا از دست دادن وجود ندارد و حتی در بدترین حالت یعنی شکست خوردن در کسب و کارت، تو کلی اطلاعات و معلوماتی خواهی داشت که در حال عادی مانند اکثر مردم، نداری.

فکر میکنید چرا ادیسون لامپ را اختراع کرد؟

مگر برای اختراع لامپ 10000 بار تلاش نکرد پس چرا ناامید نشد و باز ادامه داد؟

او عاشق کارش بود و اجازه ورود هیچ انتخابی جز اختراع لامپ را به ذهنش نمی داد.

او می دانست بلاخره لامپ را اختراع خواهد کرد و برای رسیدن به ان کل آینده اش را به خطر انداخت و تمام پلهای پشت سرش را خراب کرد..

و این شجاعت باعث شد لامپ را اختراع کند و دنیا را متحول کند.

آیا تو حاضری مثل ادیسون برای اهدافت تلاش کنی؟

پس اگر فردی هستی که میترسی و نمی خواهی برای اهدافت بیشترین تلاش را انجام دهی بهتر است کاری انجام ندهی و به همان زندگی معمولی ات ادامه دهی

ولی اگر به اندازه کافی اشتیاق داری به شما تبریک می گویم و بدون ترس از شکست و با قدرت اهدافت را محقق کن.

مهم نیست چند بار شکست می خوری…مادامی که از بازی لذت می بری و در آن مهارت بدست می آوری و بالاخره در زمان مشخصی برنده میدان خواهی بود.

اگر بخواهی با خودت صادق باشی می دانی اگر واقعا با جدیت کاری را شروع کنی دیر یا زود برنده خواهی بود اما بزرگترین مانعی که پیش رو داری “ترس از شکست” است.

و الان بهتر از هر موقع دیگری می دانی بزرگترین شکست، در جا ایستادن و شروع نکردن است پس اگر می خواهی مانند اکثر مردم یک مرده متحرک بی آرزو و بی عشق نباشی، از همین امروز شروع کن. مهم نیست چه اتفاقی در ادامه می افتد چون جایی که ایستاده ای مانند باتلاق می ماند دیر یا زود تو را در کام تلخ خود فرو خواهد برد.

 


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بهرام پیشگیر

نکاتی درمورد هوش مالی

اول هوش فردی خودتون رو پیدا کنید.

تا اونجا که من مطالعه داشتم انسانها ۹ تا هوش اصلی دارند.

IQ یا هوش ریاضی فقط یکی از اوناست.

هوش موسیقی هوش ۳بعدی هوش فیزیکی هوش جفرافیایی و ...


دوم مسایل مربوط به روانشناسی ثروت رو تو خودتون افزایش بدید.

دوستان تا زمانی که باور داشته باشید  پول چرک کف دسته، هرکی پولداره یا دزده یا قاچاقچی، پول زیاد از راه حلال بدست نمیاد و ... هیچ وقت پول تو زندگیتون نمیاد.


سوم هوش مسایل مالی تون رو افزایش بدید.

مسایلی مثل درامد، نگهداری و حفظ پول، به گردش انداختن پول، احترام به دارایی رو حتما یاد بگیریم.


چهارم خودمون رو تو جریان پول قرار بدیم.

دوستان تو محیط کاری فقط کار هست، تو محیط سخت فقط سختی، تو محیط مالی هم فقط پول و دارایی


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بهرام پیشگیر

تراژدی تردمیل خوشبختی



فرض کن روزی تلفن زنگ میزند. صدایی پرهیجان می گوید، مژدگانی بدهید، در بانکی که حساب باز کرده بودید، برنده جایزه چند میلیارد تومانی شده اید. چه احساسی خواهی داشت؟ و فکر می کنید این احساس چقدر دوام بیاورد؟ دقت کنید که جایزه شما چند میلیارد تومانی است. 

احتمالا خواهید گفت از این به بعد میدانم چگونه زندگی کنم و تا آخر عمر شاد خواهم زیست. تقریبا همه ما به این سوال چنین پاسخی می دهیم اما این کاملا اشتباه است.


آیا برنده شدن در جوایز بانک ما را سال ها به شادترین انسان تبدیل می کند؟ دن گیلبرت، استاد روانشناسی دانشگاه هاروارد، نظرش منفی است. پژوهش های متعدد نشان می دهد اثر شادی چنین دستاوردهایی بعد از چند هفته از بین می رود. بنابراین، فرد چند وقت پس از دریافت جایزه به همان سطح رضایت از زندگی بازخواهد گشت. 



به یک داستان واقعی توجه کنید: یکی مدیر ثروتمند تصمیم گرفت ویلای رویاهایش را بسازد! تعداد زیادی اتاق، استخر شاهانه، چشم اندازی رشک برانگیز، روف گاردن و ..... چند هفته اول با خوشحالی لبخند می زد. اما خیلی زود این شادی از بین رفت. بعد از شش ماه ناراحت تر نیز شد. چه اتفاقی رخ داد؟ او می گفت: دیگر ویلا،رویای او نبود. در را که بازمی کردم هیچ حسی نسبت به ویلا نداشتم راستش مانند آپارتمان تک اتاق خوابه دوران دانشجویی ام بود هیچ فرقی نمی کرد. بدتر این که باید روزی دو بار، هر بار یک یک ساعت مسیری پرترافیک و طولانی از خانه تا محل کار رفت و آمد می کرد. این یک داستان استثنایی و فقط برای یک نفر و یک مورد نیست. می توانید از این قضیه را در زندگی خود و دیگران جستجو کنید. بگذارید چند مثال دیگر بزنم: 

1- تلاش می کنید که دکترا بگیرید. یک ماه بعد از دفاع پایان نامه تان و در زمانی که همه به شما می گویند خانم دکتر یا آقای دکتر، احساس می کنید شادمانی ویژه ای ندارید. 

2- سه سال منتظر می مانید تا رییس اداره تان بازنشست شود. شما جزو کاندیداها هستید، دل تان مانند سیر و سرکه می جوشد که شما به عنوان کاندیدا انتخاب شوید. چنین نیز می شود. سپس در یک کش و قوس، رییس اداره تان می شوید. ماه عسل شغل جدید که تمام می شود، به همان سطح از رضایت سابق باز می گردید. 


افرادی که در ثروت شان یا شغلشان تغییر یا پیشرفتی می کنند از نظر میزان خوشحالی بعد از حدود سه ماه دوباره به همان حالت اولیه برمیگردند. علم این اثر را تردمیل خوشبختی می نامد؛ یعنی ما سخت تلاش میکنیم، می دویم و میتوانیم چیزهای بیشتر و بهتری را بخریم، ولی این موارد در حال حاضر ما را خوشحال ترنمی کنند (کتاب هنر شفاف اندیشیدن).



☑️⭕️تجویز راهبردی: 

اگر واقعا تراژدی تردمیل خوشبختی صحت داشته باشد، پس این همه تلاش ما بی فایده است؟ اینکه در جستجوی تحصیلات بالاتر، خانه بزرگ تر، ماشین بهتر هستیم تاثیری در رضایت ما ندارد؟ به دو تجویز زیر دقت کنید: 


1- جستجوی همین اهداف کوچک و بزرگ است که باعث می شود ما به تکاپو بیفتیم و در مسیر این تلاش است که انسان، ساخته می شود، یاد می گیرد و رشد می کند. اگر به این نکته توجه داشته باشیم، آنگاه خواهیم دانست که از چیزهای مادی مانند ماشین، خانه، پست، مدرک، انتظار شادمانی پایدار و بلندمدت نداشته باشیم. هر کدام از این ها بهانه ای است برای پویایی و برای «شدن» و نه «بودن» و «داشتن».


2- اگر اهداف خود را به درستی انتخاب کنید، سطح رضایت شما بالاتر خواهد رفت. اهداف شما اگر در منطقه طلایی شما باشد (نقطه همپوشانی علاقه مندی تان، توانمندی تان و ارزشمندی آن) آنگاه دستیابی به اهداف، سطح رضایت شما را بالاتر خواهد برد. کسی را تصور کنید که ارایه بهترین غذاهای سالم به قشر متوسط و کم درآمد جامعه را هدف خود قرار داده است چون در منطقه طلایی اوست، او هر روز که یک مشتری بیشتر پیدا می کند، یک غذای بیشتر توزیع می کند، لذت می برد و احساس می کند به خدا نزدیک تر شده است. بنابراین نوع هدف در پایداری شادمانی موثر است. اهدافی عمیق، انسانی، شریف انتخاب کنیم که شادمانی اش پایدار باشد.


مجتبی لشکربلوکی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بهرام پیشگیر